بار ديگر نگاهی به کانادا(گزارش آخرین سفراسلامی ندوشن)

 "حسین مسرت:اشاره :اسلامی ندوشن از نویسندگان نامدار روزگار ماست که پس ازهرسفری کوتاهی هم که می رود برداشتهای نغز و جامعه شناسانه خود را می نویسد وی در گزارش این آخرین سفر خود به کانادا که به دعوت دانشگاههای این کشور به منظور سخنرانی علمی انجام شده بود به بحران های معنوی دنیای غرب اشاره دارد .استیلای بلامنازع مادیگرایی ازمنظر این نویسنده ،دنیای غرب را به ناکجاآباد می برد...متن کامل این مقاله به نقل از روزنامه اطلاعات ۲۴مرداد۹۰ به شرح زیر است:

http://www.yazdfarda.com/images/news/actual/?img=37711_nodushan-3.jpg

آراستگی و کمبود

تصویر دکتر ندوشن در دانشگاه کارلتون-کانادا


هر دفعه که پا به کانادا بگذاريد، نمی توانيد از تحسين خودداری ورزيد که اين کشور سردسير نامستعد توانسته باشد در مدتي به نسبت کوتاه، يعني کمتر از 150 سال، به اين درجه از آباداني و رونق دست يابد.1 با اين خصوصيّات: در آن يک نظام «سوسيال دموکرات» گونه بر سر کار است که مي‌کوشد تا در خطّ اعتدال حرکت کند. اقتصاد را به گونه‌اي به راه ببرد که نه گداي راه‌نشين داشته باشد، نه ثروتمند کلان (مگر به تعداد اندک). ماليات‌ها آنگونه وضع شده‌اند که هزينه‌ها متوازن بمانند؛ همان گونه که توصية فردوسي بود:


هزينه چنان کن که بايدت کرد


نبايد فشاند و نبايد فشرد


جامعه‌اي است که هفتاد و دو ملّت در آن با مسالمت در کنار هم زندگي مي‌کنند: دموکراسي به سبک غربي برقرار است، و بر سر هم مي‌توان گفت که کانادا يک جزيرة آرامش است، در ميان درياي مشوّش جهان. با اين همه اگر از من بپرسند که زندگي در کانادا چه کم دارد؟ خواهم گفت: آب، يعني جلا و روح؛ شايد به علّت همان نبود کمبود! همه چيز در خطّ عادي جريان دارد، ديگر چه لزوم که انسان به فراتر از آن بينديشد؟

http://www.yazdfarda.com/images/news/actual/?img=37711_nodushan-3.jpg

اکنون اين سؤال پيش مي‌آيد که: مقصد زندگي چيست؟ گمان نمي‌کنم که زندگي مطلوب به معناي آن باشد که مانند جوي روان، آرام بگذرد: بي‌موج، بي‌حباب، بي‌لبريز.... حرف اين است که در سير تمدّني بشر، کمبود به اندازة بود کارساز بوده، البته کمبودِ کوشش آفرين، نه کمبود فروکشنده در تلاش معاش. آثار بزرگ فرهنگي و تمدّني زاييدة نياز هستند؛ يعني جستجو در به دست آوردن چيزي که بايد باشد و نيست.


در جامعه‌هاي به سامان رسيده، چون بعضي از کشورهاي غربي، و از جمله کانادا، کوشش‌ها بيشتر معطوف به دستاوردهاي مادّي است: توليد بيشتر، ابزار بهتر، رفاه بيشتر...


ديگر به ندرت لزومي ديده مي‌شود که درون انسان زبانه بکشد، يعني به آن سوي مرز مادّي بينديشد، درحالي که آن نيز وجه ديگري از ذات بشر است. اينکه در ادب فارسي آن همه از طلب و نياز حرف زده شده است، براي آن است که آدمي برحسب فطرت خود به آنچه در دسترس دارد قانع نيست، و مي‌خواهد دامنة زندگي را تا آستانة يک ميعادگاه آرماني بکشاند. نمي‌شود گفت که در تمدّن غرب، معنا ناپيداست. البتّه هست، ولي آن هم باز سري به چشمداشت مادّي دارد. وقتي گفته مي‌شود پيشرفت، منظور يک قدم به جلو، در جهت گشايش مادّي است.


مشکلي که در کار جهان ديده مي‌شود ـ چه در کشورهاي صنعتي پيشرفته و چه ديگران ـ ناشي از عدم توازن است که به همة جوانب ذات بشر جواب نمي‌دهد، از آنجا که کانادا نمونة بارز يک کشور پيشرفته است. در آن اين پرسش به ذهن مي‌رسد که دنيا به کجا مي‌رود؟ براي توضيح اين موضوع به طرح دو ـ سه سؤال مي‌پردازيم، براي اقناع کنجکاوي خود، وگرنه، نه نفي مواهب تمدّن صنعتي منظور است، و نه انکار مزاياي تمدّن کشوري چون کانادا.


نخستين چيزي که موجب تعجّب من بود، پوشش تابستاني خانم‌ها بود. گرچه تازگي نداشت، و نظير آن در ساير کشورهاي صنعتي هم ديده مي‌شود؛ ولي در هر زمان مي‌تواند سؤال برانگيز باشد. ما در ماه خرداد در تورونتو بوديم که هواي ملايم شروع شده بود. با مساعد شدن هوا، خانم‌ها فرصت را غنيمت مي‌شمرند و با نيم برهنگي، يا دقيق‌تر بگوييم، دو سوم برهنگي خود، طليعة بهار را اعلام مي‌کنند! از نظر آنان بهار طبيعت، بهار تن نيز شناخته مي‌شود. کانادا چون هواي افراطي دارد، يعني در زمستان بسيار سرد و در دو ماه تابستان داغ است، بايد آن دو سه ماه معتدل حقّش ادا گردد. اينجاست که آزادي به کمک مي‌آيد، و اصل راحت بودن و به دلخواه حرکت کردن، بر ملاحظات ديگر مي‌چربد.


اکنون اين سؤال پيش مي‌آيد که: آيا حق با کساني است که پوشش را به کمترين حدّ رسانيده‌اند و يا آنکه جامه، در تمام دوران تمدّن بشر، يک ضرورت زيباشناختي نيز داشته است که رعايت آن به کيفيّت زندگي بشر کمک مي‌کرده؟


سؤال ديگر اين است: چرا ما يکي را زيبا مي‌بينيم و ديگري را نمي‌بينيم؟ اين معيار و محاسبة دروني ماست که فرق ميان زيبا و نازيبا را معيّن مي‌کند. آدمي براي افزودن بر کيفيّت زندگي خود به دنبال هنجار است که آن را در ترکيب زيبا مي‌يابد. منشأ آن هم تخيّل انسان است، وگرنه بشر در ترکيب طبيعي خود، يکي با ديگري تفاوت ندارد. پس اگر خيال عامل مهمّي است و مولانا مي‌گويد: تو جهاني بر خيالي بين روان! پوشش يک وسيلة خيال انگيز مي‌شود.

http://www.yazdfarda.com/images/news/actual/?img=37711_nodushan-3.jpg

واقعيّت آن است که ترکيب بدن انسان با هنجارشناخته شده مطابق نيست، يعني انحناها و پست و بلنديهاي آن، توجيه زيباشناختي ندارند. از اين رو جذّابيّتي که در آنها ديده مي‌شود، زيبايي نيست، رُبايش است، که طبيعت آن را براي تضمين ادامة نسل در آن نهاده، و اين ربايش جنبة رواني دارد.


بنا به آنچه گفته شد، اگر آن بخش که در حريم حفاظ به سر برده، ديگر به سر نبرد، آيا اين احتمال نيست که زيبايي انساني از اريکه‌اي که در سراسر تاريخ داشته است، فرو بيفتد؟ اگر وديعه‌اي که موجد تخيّل پربار و غزل و موسيقي و نقش بوده، اکنون سرنوشت خود را منحصر به نمايش جسم بکند، در اين صورت ديگر از آن جنبة ملکوتي زن که رؤيا و هنر به آن بخشيده، چه برجاي مي‌ماند؟ آيا گذشته است زماني که او «جان جانان» بود و حافظ درباره‌اش مي‌گفت: «مژدة وصل تو کو کز سر جان برخيزم؟»


براي توضيح مي‌خواهم برگردم به بنياد موضوع. زيبايي انساني به طور کلّي مأموريّتش آن است که ادامة نسل را تضمين کند؛ يعني رغبت به جفت‌جويي را برانگيزد. اين خواست آفرينش است. بنا براين بخشي از اين رغبت در گرو رمز و پوشيدگي قرار مي‌گيرد. درعين حال، مي‌دانيم که گونه‌اي از هنر و فرهنگ در پرتو زيبايي انساني پديد آمده‌اند.


غزل‌سرايان، بُعد روحاني به زيبايي بخشيده و حتّي گاه آن را تا پايگاه قدس فرا برده‌اند. نقّاشان آن را بر پرده‌ها پايدار کرده‌اند. همة اينها به کمک خيال بوده است، و خيال در پناه رمز، امکان برافروختگي مي‌يافته. گويندگان فارسي، مانند سعدي و حافظ و مولانا که آنهمه از زلف و چشم و لب حرف زده‌اند، هرگز از مرز معيّني فراتر نرفته‌اند؛ زيرا آن را نگفتني مي‌دانستند. نقش جامه در ادب جهاني، هرگز ناديده گرفته نشده است. حافظ مي‌گفت: دامن کشان همي شد در شَرب زر کشيده ...


لحظه‌اي تصوّر کنيم که اگر رومئو، ژوليت را در هيأت يک زن امروزي غرب مي‌ديد، آيا اين عشق در او برانگيخته مي‌شد که تا پاي جان جلو برود يا هملت، اوفليارا يا مجنون، ليلي را؟ و در اين صورت آيا اين شاهکارهاي شکسپير و نظامي پديد مي‌آمدند؟ ساير آثار عاشقانة بزرگ بر همين قياس. تمدّن حاصل جستجوست، و جستجو در تعقيب ناپيدا به کار مي‌افتد. زن، موضوع و مخاطب اصلي عشق بوده است، و عشق در فراق و دشواريابي به تکامل مي‌رسيده. دلبستگي کامياب، به‌ندرت نام عشق به خود مي‌گرفته؛ زيرا وقتي معشوق در دسترس مي‌بود، ديگر حرفي براي گفتن باقي نمي‌ماند.


از اين روست که مي‌بينيم که دنياي امروز مي‌رود تا دنياي بي عشق بشود. در گذشته عاشق و معشوق و عشق را يکي مي‌گفتند، اکنون بايد پاي جسم و حضور در ميان آيد تا کار به سامان برسد. در گذشته اگر شکسپير آرزو مي‌کرد که: «آه، کاش اين جسم سختِ سخت، آب مي‌شد، آبگون مي‌شد، به يک شبنم بدل مي‌شد!» (هملت) اکنون گرماي تن حرف اوّل را مي‌زند. کسي که در گذشته معشوق خوانده مي‌شد، اين زمان آسان‌ياب شده است. يا مي‌شود يا نمي‌شود؛ اگر نشد، کس ديگري جاي او را مي‌گيرد.2 دل بر گرفتن مشکل نيست، زيرا همه چيز بر گذر است.

http://www.yazdfarda.com/images/news/actual/?img=37711_nodushan-3.jpg

بدين گونه با تأسّف بايد گفت که در اين دوران «سکس» جاي عشق را گرفته است، و عجيب‌تر آنکه بُعد تازه‌اي هم به آن بخشيده شده، و آن اين است که در خدمت اقتصاد و سود قرار گيرد. زيبايي زن ـ به حال نيم پوشش ـ خدمتگزار صديق سوداگري است. شما به هر کجا که پاي بنهيد، با نشانه‌اي از آن روبروئيد. به دکّه‌هاي روزنامه‌فروشي نگاه بيندازيد، مجلّه‌هاي مصوّر، همگي عکس زني را بر پشت خود دارند، تکمة تلويزيون را بگردانيد، به همچنين. آگهي‌هاي تجارتي که جاي خود دارند. در و ديوار گواهي مي‌دهد که محور چيست. به طور زنده نيز، فروشگاه‌ها و مؤسّسات خصوصي، هر يک براي پيشبرد کار خود، از زيبايان دستچين شده استفاده مي‌کنند.


وقتي اوضاع و احوال چنين ايجاب کند که عاطفه و اخلاق مستعفي بمانند و همة امور با ماشين حساب ارزيابي گردند، با چه دنيايي روبرو خواهيم بود؟ انساني که اينترنت و تلفن همراه، به همة سؤال‌هاي او پاسخ دهند، ديگر نيازي در به کار انداختن حافظه نخواهد داشت. حافظه برانگيزندة تداعي معاني است و تداعي معاني زايندة انديشه. بنابراين وقتي با فشار يک تکمه همة اينها به کار گرفته شدند، ديگر اندک اندک مغز در حال تعطيل قرار مي‌گيرد، و تنها کارکردش در حيطة مسائل روزمرّة زندگي خواهد بود.


هم اکنون راجع به آينده، نويد کشف‌هاي معجزه‌آسا داده مي‌شود. دانش فضايي، جام جهان‌نما را به دست مي‌دهد. دانش پزشکي بسياري از بيماريها را علاج‌پذير کرده است؛ ولي در مقابل با بيماريهاي رواني و عصبي که هر دم در افزايش‌اند، چه مي‌توان کرد؟ با بي‌خوابي‌ها چطور؟ در گذشته سعدي مي‌گفت: «شب عاشقان بي‌دل چه شب دراز باشد!» ولي اکنون شب مردم خسته از زندگي دراز شده است. در مجموع آنچه بيماري «تمدّن جديد» خوانده مي‌شود، رو به گسترش است.

http://www.yazdfarda.com/images/news/actual/?img=37711_nodushan-3.jpg

نسل امروز


نسلي که اکنون در راه است، مثلاً سي سال ديگر، چگونه نسلي خواهد بود؟ گمان مي‌کنم که رابطه اش با شاهکارهاي انديشة بشري گسيخته خواهد ماند، اگر انگليسي است با شکسپير، اگر فرانسوي است با کورني و راسين، و اگر ايراني است با فردوسي و مولوي.


اينترنت و تکمه مجال نخواهند داد. همه چيز با تکمه حلّ و فصل مي‌شود. با آن مي‌توانيد از اين سر دنيا به آن سر دنيا برويد. سير آفاق و انفس بکنيد؛ ولي کو آن رشتة باريک معنوي که از طريق کتاب شما را اتّصال مي‌داد به دنياي بي‌مرز؟ جهان نزديک شده است و در عين حال دور، زيرا شما فقط با يک لاية رويي آن سروکار داريد.


از همه عجيب‌تر ارتباط با طبيعت قطع شده است، ولو شما در وسط طبيعت زندگي کنيد. شهر تورونتو در ميان جنگل بنا شده است. يک درختزار پهناور است، ولي چه کسي به فکر مي‌افتد که به آن نگاه کند؟ اگر هم نگاه کند، کو آن همدلي؟ شب‌هاي روشن با چراغ، کي مجال مي‌دهند که شخص عمق شب را دريابد ستارگان آسمان را تماشا کند؟‏


ديگر بايد رفت و شب را در بيابان ديد. دستگاه‌هاي گرم و سردکن، تفاوت فصول را نيز از ميان برده‌اند؛ بنابراين انسان موجودي شده است متّکي به خود، يعني به صنعت خود، و از اين رو تنهاي تنهاست. انساني است پناه گرفته در صنعت، ولي پناه طبيعت را از دست داده است. از همه بدتر هواي آلوده است؛ يعني رايگان‌ترين نعمتي که همواره در اختيار بشر بوده است و گرگ بيابان هم از آن نصيب دارد! اکنون بايد جِرم‌هاي درون زمين، از طريق سوخت‌هاي فسيلي به کام او برود، و دلش خوش باشد که در شهر متمدّن زندگي مي‌کند. بشر هر چند هم صنعتگر بشود، زادة طبيعت است. اين ريشه در اين آساني از او دست بردار نيست. ازاين رو در اين فضاي مصنوع، بي‌آنکه خود متوجّه باشد، روحش فسرده مي‌شود. راه برندة زندگي او ابزارهاي او هستند و ابزارها بي‌جان‌اند.


‏قساوت و تروريسم


موضوع ديگر قساوت و تروريسم است که اين سه چهار دهه مهمان بشر شده است. همان زماني که من اين چند خط را مي‌نوشتم، واقعة وحشتناک نروژ پيش آمد که دنيا را حيرت زده کرد، و گويا نظيري براي آن ديده نشده باشد؛ آن هم در کشوري چون نروژ که پيشرفته‌ترين کشور جهان شناخته شده است، و حتّي زندان در آن در حکم هتل است. آنگاه يک جوان بالغ عاقل از چنين کشوري مي‌آيد و با تمهيد قبلي، حدود هفتاد کودک و نوجوان از هموطن خود را به رگبار مسلسل مي‌بندد. به آن هم اکتفا نمي‌کند، بهانه‌اش اين است که چرا حکومت نروژ در كشور را به روي مهاجران شرقي باز گذارده است؟!‏


درست ده سال پيش (مهر 1380) اين سؤال را از خود کردم: آيا قرن بيست و يکم قرني است که بشر بتواند در آن آب خوش از گلويش پايين برود، و يا آنکه جهان در معرض يک زلزلة معنوي قرار دارد که مرفّه‌ترين نقطه‌هايش زلزله خيزترينش باشد؟ (ديباچة کتاب «هشدار روزگار»، شرکت سهامي انتشار). و اکنون جوابش شنيده مي‌شود.


دوگانگي جهان، مردم شرق و غرب را رودررو قرار داده است. دوگانگي فرهنگي که ريشة اقتصادي دارد، اکنون با بيداري مردم محروم، آثار خود را مي‌نمايد. کشورهاي صنعتي در قرن نوزدهم و بيستم، کارگران زحمتکش دنياي سوم را به درون خود راه دادند تا آنان را وسيلة آباداني کشور خود قرار دهند، و اکنون به تباين فرهنگي برخورده‌اند. مهاجران حقّ مساوي با ساکنان اصلي مي‌خواهند، اينان آن را ناسازگار با تمدّن خود مي‌دانند. وقوع فاجعه‌ها در اين چند ساله هشدار‌دهنده بوده است و با همة تنوّع انگيزه‌ها، هر يک پيام خود را داشته‌اند، و آن اين است که آنچه هست، درست نيست:


انفجار اوکلاهاما در امريکا در بهار 1995، همان زمان رهاشدن گاز سمّي در مترو توکيو (دو کشور از پيشرفته‌ترين کشورها)، و چند مورد مشابه ديگر، و اينک جريان نروژ. مجموع اينها نشانة عدم سلامت روحي جهان است. همچنين آشوب افغانستان و پاکستان و عراق، و به نوع ديگر، قيام‌هاي مردمي در کشورهاي عربي که گروه گروه کشته مي‌دهند، ولي از پاي نمي‌نشينند. چگونه است که حکومت‌هايي را که چهل سال پيش با سلام و صلوات بر سر کار آورده‌اند، اکنون به جان مي‌زنند که دست از سرشان بردارد؟ پس آن عمر تلف شدة چهل ساله چه شد؟ آن‌همه اميدهاي بر باد رفته، آن‌همه ثروت‌هاي خرج پوچ شده؟ جواب اين‌ها را که مي‌دهد؟3‏


جشنواره افتخار!


واقعة ديگري که همان زمان، يعني هفتة اوّل ژوئيه (نيمة تير) در تورونتو روي داد و نمي‌توان آن را ناگفته گذارد ـ از بس غرابت دارد ـ فستيوال همجنس‌بازان بود که آن را جشنوارة افتخارآميز ‏PRIDE PARADE‏ خوانده بودند! چند صدهزار نفر از سراسر کانادا و امريکا، و نيز مليّت‌هاي ديگر و مذاهب مختلف، در اين شهر جمع شده بودند و در واقع به نوعي نمايش قدرت پرداختند. اين چند صدهزار نفر، زن و مرد و جوان و مسن، در اتومبيل‌هاي سرباز و وانت، شادي‌کنان، سرودخوانان، پاي‌کوبان، پرچم خود را تکان مي‌دادند و در برابر انبوه جمعيّت تماشاگر، رژه مي‌رفتند. اين نمايش با چنان اطمينان و نازشي همراه بود که گويي از فتح «پتل پورت» بازمي‌گشتند!‏


تورونتو يکي از شهرهايي است (به همراه نيويورک و چند ايالت امريکا) که ازدواج آنان را به رسميّت شناخته است و چند ازدواج از اين نوع در کليساي آن انجام گرفته است. روزنامه‌ها عکس‌هاي متعدّدي از اين رويداد چاپ کردند، از جمله يک روزنامه، کشيشي را نشان مي‌داد که در ميان دو مرد ايستاده و آنان را به عقد رسمي يکديگر درمي آورد! شهردار تورونتو چون در نمايش آنان شرکت نجسته بود، با لحن انتقادي تند و بازخواست از او ياد کردند و بعضي روزنامه‌ها هم در اين گله‌مندي با آنان هماواز شدند!


اکنون اين گروه چنين مي‌نمايد که در امر انتخابات و سياست هم ادّعاي نفوذ دارند، همچنان که در اقتصاد. گفته شد که در همين فستيوال 130 ميليون دلار به سود اقتصاد کانادا کمک شده است؛ همان‌گونه که در نيويورک تا سه سال ديگر برآورد 300 ميليون دلار سود انتظار مي‌رود. حرف در اين است که اينان چگونه توانسته‌اند در برابر حکم طبيعت يک چنين جهت‌گيري سخيف بکنند، و چند کليسا و چند نهاد شهري را هم به دنبال خود بکشانند؟!


پيوند زن و مرد براي ادامة نسل است، و مشترک ميان انسان و ساير جانداران و در سراسرتاريخ چيزي طبيعي‌تر از آن نبوده است، باقي همه بي‌حاصلي و بوالهوسي بود! ولي اکنون مي‌بينيد که يک کشيش که پدر روحاني خوانده مي‌شود، با لباس تمام رسمي، وسط کليسا، ميان دو مرد مي‌ايستد و آنان را به عقد يکديگر درمي آورد!


دنيا به كجا مي‌رود؟


سؤال را تکرار کنيم: دنيا به کجا مي‌رود؟ آيا مي‌شود پذيرفت که تمدّن امروزي بر گرد کاکل پول و سکس بگردد؟ نه اينکه خواست انسان اين باشد، اوضاع و احوال اين را بر او تحميل کرده است. در همان زمان که در کانادا بوديم، روزنامة مترو (‏Metro‏) گزارشي از يک همه پرسي منتشر کرد تحت عنوان «خوشبختي به پول نيست» (شمارة 5 ژوئية 2011).


اين همه‌پرسي که واکنشي بود در برابر پول پرستي زمان که در زلاندنو صورت گرفته بود. از 420599 نفر از 63 مليّت پرسيده شده بود: «خوشبختي در چيست؟» اکثريّت پاسخ داده بودند که به پول نيست، بلکه به آن است که انسان در زندگي حقّ انتخاب داشته باشد، و حقّ آزادي بيان؛ يعني بتواند شغل خود را مطابق دلخواه خود انتخاب کند، و حرف خود را هم بزند. نتيجة اين «همه پرسي» مي‌نمايد که آگاهي نسبت به عيب وضع موجود هست؛ ولي چه مي‌توان کرد؟ تمدّن جديد در چنبر آن افتاده است، و الگوي آن را به دنياي سوم هم داده است.


شاهزاده و گدا


زماني که ما در تورونتو بوديم، مصادف شد با ورود رسمي ويليام (نوة ملکة انگليس) و همسرش کاترين، به کانادا. چنان تشريفات عظيمي برايش چيدند که اگر خود ملکة انگليس هم مي‌آمد، بيشتر از آن نمي‌شد. تمام دستگاه حکومتي کانادا، از فرماندار و نخست وزير، تا سران کشور تجهيز شده بودند. گويا يک منظور سياسي در کار بوده است. يکي اينکه کانادا وابستگي تاريخي خود را با انگلستان تحکيم کند، و ديگر آنکه چون پايگاه وليعهدي پسر ملکه لرزان است، براي اين يکي، يعني فرزند او به جاي او زمينه‌سازي گردد. گفته شد که مبلغ هنگفتي از بودجة کانادا براي اين پذيرايي هزينه شده است. بدان‌گونه که مورد انتقاد کساني هم قرار گرفت و فرياد زده بودند: «امپرياليسم انگليس، اين پول ماست که هدر داده مي‌شود.»


مقارن اين تشريفات، خبرنگار روزنامة «نيويورک‌تايمز» در سفر به افريقا مشاهدات خود را نوشته بود که ناظر بود به گرسنگي کودکان افريقائي. مي‌نويسد: «گذارم به روستايي در جنوب نيجريّه افتاد. زن جواني را ديدم که به همراه دو دخترکش در کنار کلبة خود نشسته بودند. زن گفت که هشت ماهه آبستن است و هيچ چيز براي خوردن ندارد. آنها از روز قبل، اندک غذايي که همسايه‌ها داده بودند؛ خورده بودند؛ ولي اکنون دو دخترکش، يکي پنج ساله و ديگري دو ساله، از گرسنگي نزديک به مرگ بودند. پدر آنها کور بود و به اين علّت نمي‌توانست کار بکند و درآمدي داشته باشد.... خبرنگار نتيجه مي‌گيرد: اين است نمونه‌اي از بحران غذا که سراسر جهان را تهديد مي‌کند.» (نيويورک تايمز، شمارة 3، ژوئية 2011)


آيندة ناسرانجام


گزافه نيست اگر بگوئيم که دستگاههاي تبليغاتي جهان، مردم دنيا را مي‌برند به جانب يک آيندة ناسرانجام. دنيايي در برابر است: سرد، مبتذل، وقت‌پرست، سرگردان، به دنبال سرگرمي‌هاي سبک. هزاران فرستندة ماهواره‌اي گواه بر اين وضع‌اند. کجا رفتند آن آثار بزرگ قرن نوزدهم در زمينة هنر، ادبيّات، فکر؟ نويسندگاني چون تولستوي، داستويوسکي، ديکنز، بالزاک، هنرمنداني چون بتهوون، باخ، واگنر، و در نقّاشي امپرسيونيست‌ها؟ تنها ياد از آنان بر جاي مانده است، همراه با حسرت؛ به قول فردوسي:


همه خاک دارند بالين و خشت


خنک آن‌که جز تخم نيکي نکشت!


پي‌نوشتها:


‏1ـ در سفر اخير به کانادا، طيّ هفت هفته، مجموعاً نه سخنراني از طرف اين جانب و همسرم دکتر شيرين بياني ايراد گرديد. سه سخنراني در دانشگاه «کارلتون» اوتاوا تحت عنوان «شب فردوسي»، «شب مولوي»، «شب حافظ» که بعد «سعدي» هم بر آن اضافه گرديد. سپس دو برنامه در دانشگاه «تورنتو» که برگزارکنندة آن انجمن ايرانيان مقيم تورنتو بود.‏


‏2ـ از استثناها بگذريم که هنوز در مشرق زمين جواناني در راه دختر مورد نظر خود تا پاي جان جلو مي‌روند، و اگر او را به دست نياوردند، از کشتنش ابا ندارند.


3ـ از رشد جرائم در درون کشورها نمي‌گوئيم که داستان ديگري دارد. يک نمونه از کشور نجيب و باستاني ايران: در کرمان که آن هم شهر کم آزاري شناخته شده بوده است، سه مرد دو دختر را مي‌ربايند، به بيرون شهر مي‌برند و مورد تجاوز قرار مي‌دهند. از همه عجيب‌تر آنکه به روايت فرمانده پليس آگاهي کرمان يکي از دو دختر، به قصد فرار از يکي از ديوارهاي خرابه خود را به زير مي‌افکند که دو پايش مي‌شکند. با اين حال، آن سه مرد با همين حال، يعني با درد پاهاي شکسته از سر او نمي‌گذرند!

روزنامة اعتماد، 8 مرداد

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا